خودت بگو از کجا شروع کنم؟
از «جنوب» که نخلستانهایش مثل دلم داغند یا از «شمال» که شالیهایش مثل شال تو
سبز.
از «شرق» که صبح را در خاکهای تشنهاش انتظار میکشد و یا از «غرب» که هنوز غروب
را در سرسختی کوههایش باور نکرده است.
بگذار از سمت خودم سفر کنم. هرچند فرقی نمیکند. همهی دشتها مثل «تنگستان»
برایت دلتنگی میکنند.
«بندر عباس» گفته فامیلش را عوض کنند. همهی آرزویش این است که بندر تو
باشد.
«زاهدان» از وقتی قصهی زیباییات را از عارفان شنید، لب مرزهای عاشقی نشسته و
نی میزند.
«اهواز» دنبال پسری دیگر از «مهزیار» میگردد که حاجی عرفاتت شود و شاعر
مشعرت.
بی تو «خرمشهر» ... چه خرمی؟ «آبادان» ... چه آبادی؟ ... چه خرمی، ... کدام
آبادی؟
فرهادهای «کرمانشاه» این روزها بر سینهی «بیستون»، شیرینی عشق خسرویی را تیشه
میزنند که در راه است.
چقدر هوای نسیمِ تو را کردهاند، بادگیرهای «یزد».
و منتظر است «کرمان» که بیایی و دلش را فرش کند زیر قدمهایت.
«شیراز» هنوز «داد از غم تنهایی...» میکشد و در حسرت خالت «سمرقند و بخارا» روی
دستش مانده.
آنقدر اشک ریختهاند نرگسزارهای «کازرون» که «دریاچه پریشان» دلش شور میزند و
نیها از گوشهی دلتنگیش سر میروند.
عمری است بی تو، از خجالتِ اسمش، این «زاینده رود» سر به مرداب میگذارد.
چقدر میانشان دوید و فرجی نشد؛ برای «اصفهان» شاید «چهل ستون» کم بود.
اهل «کاشان» هم که روزگارشان بد نبود، بی تو نه روزگار خوشی دارند و نه سر سوزن
ذوقی.
بگو این لالههای واژگون کی سرشان را بالا بگیرند و بی هیچ شرمی عشق را در دامن
«دنا» فریاد کنند؟
به خاطر نگاه تو «جمکران» آنقدر به خودش رسیده، که «قم» از ترس چشم زخم، حق دارد
یک «دریاچه نمک» با خودش بردارد.
«تهران» هوای تازهات را انگار از یاد برده است. اینجا دیگر آسمان اول هم به زور
پیداست، از سرِ ظهر عابرانِ ولی عصر تنها منتظر شبند که پایان بدهد به یک روز
خستهی دیگر.
«تبریز» در تب دیدنت میسوزد و سرما را این روزها با استخوانهایش نه،... با قلبش
حس میکند.
«رشت» پر است از «میرزا کوچک» که در سکوت جنگل میگریند و «نهضتِ» اشکشان سرایت
میکند به چشمههای «ساری».
«مشهد» شاهد است که چند بار آمدی و نماندی. وقتی به حرم میرسی، آسمانِ صحنها را
دو خورشید روشن میکند. کبوترها مینشنیند به تماشا، تا بالهایشان نسوزد. وقتی
میروی بال کبوترها نسوخته، اما دل پروانهها چرا.
با اینکه رفتهای چقدر هستی! درست میان این دانهها که میبارند و کنار این
سنگها که روی سنگ بند میشوند و روی تبسمهایی که گاهی رنگی به لبها میدهند. جای
خالیت پر از عطش است و دوریت پر از دوستی.
اما اگر خواستی برگردی، پیراهن اضافی بردار. این درو و بر، هنوز «برادران
غیور»ت پرسه میزنند.